
اولین دانش آموزان دختر سوروقدیم
بانوی گرانقدر، بلقیس یوسف زاده که سالهای عمر خود را وقف آموزش و پرورش کرد و در ادامه ی راه مرحوم حاج محمد دانشمند بزرگ، در تعلیم و تربیت فرزندانمان، بدون کوچکترین ادعایی خالصانه کوشید.
در نشست کوتاهی که با این عزیز بزرگوار داشتم، بعد از امضا کردن بیانیه، خاطره ای از میان صدها خاطره ی پر بارش برایم تعریف کرد، که حیفم آمد به اشتراک نگذارم.
یادش بخیر، روز افتتاحیه مدرسه دانشمند، از راه مکتبخانه رفتیم تا از نزدیک افتتاحیه را ببینیم ؛ آن روز در و دیوار مدرسه، قالیچه زده بودند، حتی دیوارهای پشت مدرسه ؛ چند نفر از مردان دم در مدرسه ایستاده و میگفتند : رئیس و روسا از تهران آمده اند.
ما بچهها کنجکاوانه نگاه میکردیم، چه روز خوشی بود، با حضور مردم یکپارچه مدرسه دانشمند افتتاح شد، بوی اسپند و گشته با هوای معنویت در هم آمیخته بود.
باز هم میگویم یادش بخیر.
قدر دان آن بزرگواریم که بیش از هفتاد سال پیش دریچه ای از نور دانش به رویمان گشود.
دوره ی سختی بود و به راحتی نمیشد خانوادهها را متقاعد کرد تا دخترانشان را به مدرسه بفرستند ؛ آقای دانشمند خودشان شخصاً نزد خانوادهها میرفت و از آنها درخواست میکرد تا اجازه دهند دخترانشان نیز به مدرسه بفرستند.
من و عایشه گل سلطانی دختر عبدالقادر سلطانی و سکینه پشکم و کلثوم دانشمند، اولین دانش آموزان دختر، این مدرسه بودیم ؛ آقای دانشمند دستمان را گرفت، یک نیمکت گذاشت جلوو نیمکت پسرها و ما را نشاند سر کلاس درس ؛ آن بزرگوار با دست چند ضربه به پشتم زد و گفت : بخوان بابا، درس بخوان تا به جایی برسی و باسواد شوی.
روزهای اول، پسرها حضور ما را نمیتوانستند تحمل کنند و به هر بهانه ای سر به سرمان میگذاشتند، اما به مرور به حضور ما عادت کردند و ما را پذیرفتند، تا جایی که زنگ ورزش یک سر طناب بازی دست ما بود و سر دیگر طناب دست پسرها......
نوشته لیلاملاحی، مورخه 96/1/24
تصویر تزئینی است